سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

تخته سنگ

خوب یادم میاد اونروز ۲۷ شهریور ۱۳۸۷ بود و من با هزار درد همه آرزوهام رو کنج باغچه یک و نیم در سه متری که  تنها دلخوشی حیاطمون بود زیر تخته سنگی که نمیدونم از کجا اومده بود اما مدتها بود که از جاش تکون نخورده بود خاک کردم و بعد نوبت سنگ بود سنگ قبر آرزوهای بر باد رفته سنگی با رنگ خاکستری گرفته اش که تنها من رو یاد روزهایی می انداخت که در پیش داشتم و احتمالا بدترین روزهای زندگیم باید می­بودند. درخت نارنگی گوشه باغچه بامیوه هاش که حالا اندازه یه توپ تنیس شده بودند هم نتونستند حالم رو بهتر کنند. چشمام رو بستم و تا تونستم پلکهام رو روی هم فشار دادم تا شاید بتونم خاطره حیاط بزرگ دوران کودکیم رو با گلهای لادن مادرم که همه جا رو پوشانده بود تو ذهنم زنده کنم اما نشد همین و مشکل این نبود مشکل این بود که نخواستم بتونم با تموم وجودم آرزو کردم ای کاش برمیگشتند اون روزهای کذایی و یه بار دیگه تلاش خودم رو میکردم اما نشد همین فقط نشد.

هیچ نظری موجود نیست: