دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

جوانی بلند قد و چهارشانه با موهایی کم پشت

وارد اتاق که شدم چهره جدیدی رو دیدم جوانی بلند قد و چهارشانه با موهایی کم پشت و البته ته ریش پروفسوری. با هم شروع به صحبت کردیم اسمش محمد بود محمد شریعت مصطفوی ترم 9 مهندسی مکانیک رو میگذروند و جالب تر از همه اینکه بهبهانی بود همشهری من (و بعدا فهمیدم که فامیل دور هستیم) میگفت واحد زیادی نداره و میخواد برای کنکور ارشد بخونه و به خاطر کلاسهای آموزشگاه زبان این موقع سرو کله اش اهواز پیدا شده. شام رو با هم خوردیم اما یادم نیست چی درست کردیم هرچی بود شب سر گرسنه زمین نگذاشتیم. یک ساعتی از شام گذشته بود که سر و کله یکی از بچه های سویت کناری پیدا شد و به یه گردش کوچیک دعوتمون کرد. محمد میگفت اسمش فرشید رضایی هست و بچه شوشتره با قدی کوتاهتر از من، عینکی به چشم و موهایی پرپشت. وارد کوچه که شدیم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد صدای ترانه "چوب خط" قمیشی بود و حالا که فکر میکنم میبینم
هروقت به یاد فرشید میافتم صدای قمیشی از خیالم جداناشدنیه توی جمع اون شب کس دیگه ای هم بود عباس حموله دوست صمیمی فرشید که همیشه با هم بودند؛ اهل مسجد سلیمان بود، با موهای کوتاه فر و چهره ای جا افتاده که ته ریشش سن اون رو بالاتر نشون میداد و باز شب بود و باز صبح شد و فهمیدم که محمد راست گفته بود برای کلاسهای آموزشگاه اومده بود و صبح رفت و من باز تنها شدم. هفته اول برام خیلی سخت بود شب رو به سختی صبح میکردم و دانشگاه برام بیگانه بود. هر جور بود روزها رو سپری کردم و بالاخره پنجشنبه و جمعه به خونه برگشتم. مادرم طبق معمول از خورد و خوراکم سوال میکرد، از خانه دانشجویی سوال میکرد، از هم اتاقیها سوال میکرد و من میگفتم همه چیز خوبه و چیزی بروز نمیدادم اما درد من این نبود درد من چیزی بود که زیر سنگ خاکستری کنار باغچه دفن کرده بودم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ! از این که مطالبتو میخونم خوشحالم !

محمد جواد گفت...

سلام

ممنون که سر زدی

اوکی

لینکت کردم

تو هم لینکم کن با هر نامی که دوست داشتی

قربانت