یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

ریشش رو چنان تراشیده بود که صورتش گل انداخته بود

ظهر جمعه سوار اتوبوس شدم. هوا گرم بود و طبق معمول کولر اتوبوس کاری از دستش برنمیامد اولین بارم بود که میخواستم از ترمینال به خانه دانشجویی برم. با هزار پرس و جو بالاخره راهی پیدا کردم، اول تاکسی تا 4 شیر، دوم فلکه ساعت و سوم فرهنگ شهر. حدود ساعت 7.5 بود و هوا داشت کم کم تاریک میشد. از چراغ های روشن اتاق معلوم بود همه اومدند. در رو که باز کردم دو چهره جدید به بچه ها اضافه شده بود یکی جوانی لاغر و ریشو با موهای خیلی کوتاه که بی برو برگرد آدم رو یاد جوانهای طلبه میانداخت؛ اسمش حسام بود حسام روانبخش، اصالتا سبزواری و بزرگ شده تهران. دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی دانشگاه شهید چمران و به خاطر اینکه دوره شبانه بود و خوابگاه بهش تعلق نمیگرفت اینجا اومده بود. چهره جدید بعدی جوانی بود به نام فرشاد افشون اهل یاسوج بود دانشجوی کاردانی تاسیسات، تی شرت زرد رنگ به تن داشت و ریشش رو چنان تراشیده بود که صورتش گل انداخته بود. و حالا ما پنج نفر بودیم سعید، محمد، حسام (که توافقا بهش حاجی میگفتیم)، فرشاد و من و هنوز یکی مونده بود محمد میگفت اسمش میثم شفیع هست و اون هم بهبهانیه و ترم آخر مهندسی مکانیک رو میگذرونه. نمیدونم چی بگم فقط خدا عاقبت ما رو به خیر کنه هر چی بود دیگه تنها نبودم.

۱ نظر:

hassan گفت...

salam .
are man shans ovordam . omid be khoda darim mirim jolo .
man linket mikonam to ham mano be esm zir link kon
دلنوشته های یک مسافر