سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

دو اتاق، یکی کوچک، دیگری کوچکتر

از در ورودی که داخل میشدی فضایی میدیدی تقریبا سه در چهار با یه یخچال فوق العاده کهنه، سمت چپ در ورودی حمام و بعد از اون آشپزخانه قرار داشت. و اینجا منتهی میشد به دو اتاق یکی کوچک و دیگری کوچکتر البته هیچکدومشون در نداشتند. و این همش بود همه ی سویت کذایی که باید اون رو با ۵ نفر دیگه شریک میشدم. تشکم رو روی زمین توی اتاق بزرگتر پهن کردم و به فکر فرو رفتم افکارم من رو به جایی میبرد که مجبور میشدم هر پنج دقیقه یک بار خودم رو دلداری بدم. نمیدونم کی خوابم برد فقط خوابم برد همین فقط خوابم برد. و امروز صبح، دوم مهر ماه بود و من اولین بار به عنوان دانشجو از در ورودی دانشگاه گذشتم. اولین چیزی که به چشم میخورد در بزرگی بود که بسته بود و دو در کوچک که دوسمت در بزرگ بودند یکی مخصوص آقایان و یکی مخصوص خانم ها، یاد مسجد محله­مون افتادم که اون هم دو در داشت یکی سمت راست برای خانم ها و یکی برای آقایون و این درهای کوچک دانشگاه همیشه توسط چهار نگهبان حراست میشد دو مرد و دو زن چادری که همیشه در اتاقکهای کنار درها حضور داشتند. دانشکده مهندسی در انتهای سمت چپ دانشگاه قرار داشت. ساختمانی پنج طبقه و نوساز. از در که وارد شدم جلوم پله بود و پله و پله و پله و تمومی نداشت. تصمیم داشتم هر جور شده خودم رو از توهمات کذایی گذشته ام خلاص کنم و این نمیشد مگر به یاری وارد شدن به جمع دوستی بچه ها؛ نگاهی به چپ و راست کلاس انداختم همه نشسته بودند و حرف میزدند اما هیچکدومشون حس من رو نداشت. بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم با کسی که احساس کردم با بقیه فرق داره وارد صحبت بشم. ازهمون سلام اول لهجه عربی اون رو تشخیص دادم. اسمش احمد بود احمد لویمی و لابد از طایفه لویم بیشتر باهاش صحبت کردم واحساس کردم شاید بتونم باهاش صمیمی بشم؛ استاد نیومد و تا ایستگاه اتوبوس با احمد صحبت کردم و اون سوار اتوبوس شد و من راهی بلوار کشاورز رو به روی دانشگاه آزاد منزل محمد رضا پیرزای خبّازی.

۱ نظر:

وبگرد گفت...

قلم خوبی داری امیدوارم موفق باشی