چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

خونه ها در سکوت سگی نیمه شب فرو میرفتند

روزها به سرعت میگذشت و شبها طولانی تر از حد معمول بود، با بچه ها  تا نزدیکیهای سحر بیدار بودم و صبح با چشمانی خواب آلود سر کلاس میرفتم و سریعتر از همه این کلاسها بودند که میگذشتند درس سه واحدی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه در هفته، درس دو واحدی یک ساعت در هفته. در لابلای دانشجوها دوستانی پیدا کردم و حالا سه دوست صمیمی داشتم یکی احمد که قبلا توصیفش کردم دیگری احسان کوزه ساز بود پسری فوق العاده پرانرژی و پرحرف، عینک میزد و به قول خودش پدرش اصالتا آبادانی بوده. و اما دوست سومی که داشتم اهل ایلام بود و کرد. اسمش احسان کشاورز بود با موها و ابروهایی پرپشت و عینکی که شماره یکی از شیشه هاش 7 بود و دیگری 6 و به خاطر همین از سربازی معاف شده بود؛ یه خونه حدودا 70 متری  اجاره کرده بود و هم خونه ای نداشت ، واسه همین اغلب بهش سر میزدم. کم کم مسیر اتوبوسهای خط واحد رو یاد گرفته بودم، مسیرها ساده بودند ولی طولانی برای رسیدن به مرکز شهر باید نیم ساعت از عمر بی مصرفت رو توی اتوبوس های قراضه سر میکردی. آخر تفریحمون شده بود گشتی که بعضی شبها تو فضای سبز کنار دانشگاه میزدیم اونهم چند نفری و نه به خاطر اینکه تنها نباشیم بلکه بیشتر برای اینکه شبها اونجا اصلا امنیت نداشت ساعت 8 شب همه جا تاریک بود و خونه ها در سکوت سگی نیمه شب فرو میرفتند. اما هر چه بود روزها میگذشت و من با دوستان جدیدم بودم. دلم به درس نمیرفت بی انگیزه بودم همه اینطور نبودند بیشتر بیخیال بودند تا بی انگیزه درس خوندنم خلاصه شده بود به 3ساعتی که در هفته نقشه کشی صنعتی کار میکردم عاشق این درس شده بودم عاشق اینکه مجبور میشدی توی ذهنت یه جسم سه بعدی بکشی و تجسم کنی و تصور کنی و خیال کنی و من در این کار استاد شده بودم چرا که از همون اول ورودم به اینجا در تخیلاتم غوطه ور بودم.

هیچ نظری موجود نیست: