سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

پانسیون خبّازی

و این من بودم با تکه کاغذی در دست به دنبال آدرس پانسیونی که ظاهرا پناهگاه من توی این شهر بی در و پیکر خواهد بود. " رو به روی دانشگاه آزاد - بلوار کشاورز - نرسیده به کوچه دوم - منزل محمد رضا پیرزای خبّازی ".
خونه کوچکی بود که تبدیل شده بود به سه سویت و حیاطی کوچک بین سویتها اگرچه اصلا چنگی به دل نمیزد اما چاره ای نداشتم. کسی که در رو به روم باز کرده بود جوانی بود خوش چهره با یه ریش خیلی کوتاه اما نمیشد اسمش رو ته ریش گذاشت. ربع ساعتی طول کشید تا سروکله صاحب خانه محترم آینده من پیدا شد نمیدونم چرا اما با همون نگاه اول باهاش احساس راحتی کردم یه پیرمرد حدودا ۶۰ ساله با ریش و موهای کم پشت سفید و پیراهنی شیری رنگ. با همون جملات اول فهمیدم آدم محافظه کاریه.
بعد از سلام و احوال پرسی سوال کرد: کسی اینجا رو به شما معرفی کرده؟ و خوشبختانه من پاسخ رو در آستین داشتم:  بله، دکتر رضایی زاده پسرخاله من هستند سال پیش پسرشون اینجا بودند.
و بالاخره مهرماه فرارسید، اول مهر 1387 و این منم تازه از راه رسیدم با کمک پدرم وسایل رو از ماشین درآوردیم و توی حیاط کوچک خانه گذاشتیم. مادر دلداریم میداد فکر میکرد درد من دوری از خونه باشه اما خبر نداشت که درد من چیز دیگه ایه چیزی که گوشه باغچه زیر سنگ دفن شده. تازه آفتاب غروب کرده بود و من تنها وارد مامن کذاییم شدم و ظاهرا اولین هم خانه ایم رو دیدم اسمش سعید بود، سعید مطوری، متولد ۱۳۶۶، بچه ماهشهر، کمی چاق، موهای کم پشت، ته ریشی که روی چانه اش داشت، ساعتی که مرتب بهش نگاه می­انداخت و آشفته. میگفت در انتخاب رشته مشکل داشته و فردا صبح وقت حذف و اضافه است و میترسه که شاید نتونه از طریق کافی نت نزدیک خانه کارش رو درست کنه برای همین میخواست به شهرش برگرده و حذف و اضافه رو از اونجا انجام بده. من هم که از خدا خواسته باهاش همراهی کردم که اگه حتی یک درصد احتمال میدی که اینجا برات مشکلی پیش میاد ریسک نکن و کار درست رو انجام بده. هر جوری بود از شر این هم اتاقی خلاص شدم و فرستادمش ماهشهر و باز این من بودم تنها همین فقط تنها.

هیچ نظری موجود نیست: